نسلی ديگر

Monday, March 21, 2005

227_همدلی


227 _ همدلی

. . .
. . .
چند بار امید بستی که دستی نوازشگر ،

کلامی مهر انگیز ،

یا گوشی شنوا ،

به چنگ آوری؟

چند بار امیدت را تهی یافتی؟

. . .
. . .

عطر دست آدمها ، به مرور پاک می شود ،

ولی عطر وجودشان ، هرگز !

. . .
. . .

138401010130

:: posted by فرداد صفاییان, 1:30 AM | link |

Saturday, March 19, 2005

226 _ بوی عید

226 _ بوی عید

. . . . .
. . . . .

آنها تلاطم یکدیگر را می دیدند ، می شناختندش . می خواستند به هم آرامش بدهند ، ولی نمی دانستند چگونه و از چه راهی ؟

گاه می انگاشتند که آرامش با " مرگ دوستی " بدست خواهد آمد .

اگر آرامش در مرگ " دوستی " نهفته است ، پس ای آرامش ، در آغوش گیر و کام ده ، که " دوستی " باید به پای تو قربانی شود !

قربانی شو ، ای " دوستی عزیز " و ای دوست . . !

از خون پاک دوستی ها کام گیر ای آرامش ، که بهایی سنگین تر نیست .

ولی آیا بعد از نوشیدن خون " دوستی و رفاقت " ، کامبخش خواهی بود ؟! و یا با حیلتی دیگر و به فریبی ، قربانی دیگر خواهی طلبید ؟

" سر کوی دوست ، زندگی نیکوست ، جانم . . " **

* * * * *

" ما محبت کردن و محبت دیدن را نیاموخته ایم که مثل طاعون از آن وحشت داریم . با وجود اینکه هیچکس به هیچکس بدهکار نمی شود ، خودمان هزار قانون و دلیل و برهان می تراشیم که چکنیم ؟! این ساده ترین کار عالم را چکنیم ؟ اگر لبخند واقعی باشد ، نگران نباش که در انتها نه سری بریده می شود و نه دلی زیر پا لگد مال ." *

آدمیان با ترس هایشان ، خود را به انزوا می کشانند . ترس از دوست داشتن و دوست داشته شدن . ترس از پایان ها . . . !

. . . . .
. . . . .

* * * * *

138329120515

* * * * *

پی نوشت :

* _ اقتباس از وبلاگ " رگبار " _ 28 اسفند 1383

** _ این متن قسمتی کوتاه از نوشته " بوی عید "، شماره 225 است . " اینجا "

:: posted by فرداد صفاییان, 5:15 AM | link |

Wednesday, March 09, 2005

224 _ قربانی

224 _ قربانی
آن دور ها که افق به دشت تفته می خورد ، موج سراب ، رقصی دلنشين داشت که هرچه نزديکتر می شد ، سکون و آرامش بر آن حاکم می شد .تازه آفتاب از افق سر بر می داشت . انگاری آسمان و زمين در هم حل شده بودند .

* * * * *

توی دشت ، روی زمين ماسه ای ، تکه تکه جمعيت دور هم نشسته بودند . همگی خيس عرق ! چه آنهاييکه با پای برهنه با زير پيراهن و چشمانی مظطرب و هراسناک دست بر سر نهاده بودند و چه آنهاييکه اسلحه بدست دورشان قدم ميزدند و با غرور و تفاخر قدرتشان را به نمايش می گذاشتند . اکثرا جوان بودند و در سن درس و مدرسه ! گرگان گرسنه را که به خانه شان هجوم آورده بودند به خواری به تسليم واداشته بودند .

* * * * *

عرق شور که به آهستگی از ابروها پايين می آمد، چشم هايش را می سوزاند . با دستمال گردنی که همان جای فشنگی بود ، عرقش را خشک کرد .

زير افتاب تند لميده بود و به جمعيت می نگريست . آدمهايی که بعد از نبردی خونين ، در صبحی دل انگيز رو در رو نشسته بودند . يکی هراسان از آينده نا معلوم و شوم خويش و ديگری شيفته پيروزی !

به انسانيت می نگريست که چگونه به خواری افتاده بود .

انسانيت . . . ؟! در جايی که " کشتن " تنها راه ادامه حيات است ، انسانيت در حضيض ، به شرمساری روی نهان می کند .

* * * * *

در گوشه ای سر و صدا توجهش را جلب کرد .

جوانی 15 ، 16 ساله در حالی که با اسلحه مرد نشسته را تهديد می کرد ، فرياد می کشيد . از خشم سرخ شده بود و گه گدار ضربه ای با قنداق تفنگ بر سر و روی مرد می زد .

مرد لخت نشسته ، با زبانی بيگانه ، به تضرع افتاده بود . تقريبا به سن پدر جوان بود . زبان جوان را نمی دانست ولی لحن زارش بخوبی گويای درون آشفته اش بود .

دو طرف ، همگی بهت زده و خاموش ، شاهد و منتظر پايان جدل بودند .

* * * * *

به آهستگی بلند شده و بسمت آن دو رفت . وقتی به آنها رسيد که جوان اسلحه خود را بسوی مرد که به پايش افتاده بود ، نشانه گرفته و آماده شليک بود .

تن اش از اين شقاوت به لرزه افتاد . نمی دانست چه بايد کند . هيچکس قدمی جلو نمی گذاشت . از پشت شانه های جوان را گرفته و تکانی داد .

_ چه می کنی ؟!

_ بايد بزنمش ! قاتل برادرانم است . خاک ما را به خون کشيده است .

_ اسير را ؟!

_ مهم نيست ! حالا که به دام افتاده موش شده . ولی همين بود که تا آخرين فشنگ شليک کرد و خيلی ها را به کشتن داد . قاتل برادرانم است .

* * * * *

کلت را درآورد . ضامن آنرا کشيده و آماده شليک بر شقيقه جوان گذاشت . هيچکس تکان نخورده و جلو نيامد .

_ بزنی ، می زنمت !

_ منو می زنی ؟! تو ؟ اصلا به تو چه ؟ تو شدی طرف دشمن ؟

هردو به اوج خشم رسيده بودند . می لرزيد و با دستانی لرزان کلت را روی شقيقه جوان نگه داشته بود .

مرد به خاک افتاده سر بلند کرد . در ته چشمان خيس اشکش ، خواهش و تمنا موج می زد . در اوج نا اميدی ، به اميدی کمرنگ به او چشم دوخته بود ، همچون چشمان قربانی ای در قربانگاه !

_ اسير است ، همين ! ما جانی نيستيم که مثل آنها رفتار کنيم . ما مدعی انسانيت هستيم و مدافع سرزمين پاکمان که به خون کشيده شده و نه قاتل و غارتگر . برای دفاع از هموطنانمان اينجا هستيم و به خواری کشيدن شقاوت و کشتار و جنگ! نه اينکه خود شقی باشيم و خونريز .

* * * * *

دست دراز کرد . اسلحه جوان را گرفت و زمين گذاشت . هرچند که بنظر می آمد که جوان آرام شده ، ولی هنوز نفرت در چشمانش موج می زد .

به آرامی مرد لخت را که اشک هايش پوتين خاکی او را گل آلود کرده بود ، از روی زمين بلند کرد .

انرژی اش به آخر رسيده بود . به آهستگی بسمت قرارگاه موقت راه آفتاد تا گلويی تازه کند .

* * * * *

صدای گلوله ای او را از قرارگاه بيرون کشيد .

از ديدن صحنه ميخکوب شد . پاهايش سست شد . باور نمی کرد .

مرد لخت ، به همان حالتی که به پايش افتاده بود ، سر بر زمين داشت . جوی خون از سرش فوران زده و با تماس با ماسه های داغ بيابان ، در حال لخته شدن بود . هنوز لرزه در اندامش حس می شد .

جوان بر زمين چمباتمه زده و اسلحه بدست ، سر در زانو فرو برده بود .

بوی باروت سوخته از لوله تفنگش ، حالش را بهم زد .

* * * * *

آرام بر زمين نشست . ديگر توان ديدن صحنه را نداشت .

سر بلند کرد . خورشيد ، اين شاهد هميشگی شقاوت آدميان ، هنوز کاملا بالا نيامده بود . رنگ سرخ گون آفتاب از پشت نم چشمانش به لرزه افتاده بود .

کاملا سست شده بود . حتی نمی دانست چه کند . از درون تهی شده بود .

به مردار " انسانيت " که در برابر داشت ، فکر می کرد ، و به نابودی تمامی باور ها و اعتقاداتی که خون های پاکی آنها را آبياري کرده بود ، و اکنون همگی پوچ و تهی و تنها تبديل به شعار شده بودند .

شعار های تهييج کنندۀ جوان های خامی که به جولانگاه خوی دد منشی خود رسيده بودند . بهترين عرصه برای تخليه تمامی صفت های پليد انسانی !!!

به راستی کداميک قربانی بود ؟ آنکه کشت يا آنکه کشته شد ؟! يا هردو ؟ قربانيان سياست های شومی که آنها را رودر روی هم قرار داده بود .

قربانی آنانی که جنگ را آفريدند .

نفرین بر بانيان جنگ !

* * * * *

پی نوشت : با ياد " جواد " . که به پاکی در رزم بود و به ابديت پيوست .

:: posted by فرداد صفاییان, 1:00 AM | link |

Wednesday, March 02, 2005

223 _ شماتت

223 _ شماتت

گاه آدمی برای کار های انجام داده شماتت می شود ، و گاه برای کارهای ناکرده.

نمی دانست کدامين را بايد به دوست پاسخگو باشد؟

کدامين حق دوستی را ادا نکرده بود و يا چه حرکتی برخلاف دوستی مرتکب شده بود؟

:: posted by فرداد صفاییان, 5:17 PM | link |

رد پا

رد پا
ساحل ماسه ای دریا زیر پای عابرین ، سکوت خویش را از دست میدهد .

با هر عبور ، " ردی " بر آن به یادگار گذاشته می شود ، که نمایشگر یک " زندگی " است .

مجموعه این " رد پا " ها ، " صافی " و " آرامش " را از ساحل باز میستاند .
رد پاهایی که هرکدام بطور نا منظم بر جای مانده اند و بسیاری نیز سعی در محو آثار قبلی دارند .

ساحل منتظر میماند تا موج دریا بار دیگر او را در آغوش گرفته ، آثار رد پای انسانها را از کالبدش بشوید ، تا دوباره پاک شده و به آرامش نخستین باز گردد .

در این میان هرچه رد پا " عمیق تر " باشد ، اثرش طولانی تر بوده و دیرتر پاک خواهد شد .
ساحل دریا مالامال است از رد پاهای گنگ و درهم که به مرور زمان در یکدیگر ادغام شده و بسختی از هم قابل تمیز هستند .

فقط طوفان می تواند دریا را بشوراند تا ساحل را بشوید و دوباره همان ساحل آرام و صاف و آرامش بخش شود .

به همان زیبایی نخستین !

* * *

" روح " و " قلب " آدمیان نیز بسان ساحل دریاست !

هرکسی با گذر از زندگی ما ، " ردی " باقی میگذارد .

هرچه این اثر عمیقتر باشد ، زمان طولانی تری برای کمرنگ کردن و یا محو آن لازم است .چه بسا با کنده کاری و حک شدن روی قلبمان ، حتی با گذشت زمان و عبور افراد دیگر نیز پاک نشود .

تفاوت چندانی هم ندارد که این اثر از عشق باشد یا کینه و نفرت !

گفتی به روزگاران ، " مهری " نشسته بر دل
گفتم بیرون نمیتوان کرد ، " حتی " به روزگاران

تفاوت قلب آدمیان و ساحل دریا در آنست که با فرو نشستن طوفان ، دیگر اثری از هیچ ردی بر ساحل بجای نخواهد ماند و ساحل پاک و صاف خواهد شد .

ولی آدمیان با گذشتن از طوفان های زندگی ، قادر به صاف کردن قلب خود نیستند و هنوز رد پای افراد بسیاری در آن دیده می شود .

خوشبخت کسی که آثار بجای مانده در روحش از افرادی باشد که " شادی بخش لحظاتش بوده و به او آرامش عطا کرده اند "،

حتی اگر دیگر نباشند !!

138312121715

:: posted by فرداد صفاییان, 5:16 PM | link |

222 _ خواب در بيداری

222 _ خواب در بيداری

با صدای زنگ ساعت بيدار شد .

بيدار ؟! مگر خواب بوده ؟ کدام يک بيداريست ؟ رويای کابوس گونه از شادی ها و يا واقيت های تلخ و غير قابل قبول ؟!

خيس عرق بود . رويا رهايش نمی کرد . خود نيز نمی خواست آنرا رويا بداند . باور تلخی ها را نمی خواست . " کابوس شادی " دلچسب تر بود . نمی خواست از دنيای رويايی خود جدا شود .

ولی آيا . . .

رويايی بود آن همه . . . ؟!

رويای آرامشی دلنشين در کنار يکديگر

دنيا را به تمامی در وجود هم ديدن و فراموش کردن هر آنچه که خارج از خودشان باشد ، در حاليکه بقیه دنيا در پشت مهی غلیظ پنهان شده است .

به لذت سکر آوری رسيدن که شادی ابدی و خلسه گونه را بهمراه دارد

آرامش در کنار يکديگر

آرامش

آرامش
. . .
. . .
بسوده کلامی ست دوست داشتن . . .
. . .
. . .

* * * * *

. . .
. . .
قطرات باران بر شيشه ماشين خورده و رقص کنان پخش و متلاشی می شدند ، همچون روح او !
. . .
. . .
به آن روز می انديشيد.

چند روز گذشته بود ؟ چند سال ؟ و یا چند قرن ؟ دیگر نمی دانست ! در اين مواقع بود که به حافظه پايدار خود لعن می فرستاد .

قطرات باران با خشک شدن ، فقط لکه ای از خود بر جای ميگذاشتند . لکه ای که هرچند کوچک و نامحسوس بوده ، خود به تنهايی نمايشگر " حضور زندگی " ای است . . . که ديگر نيست .

روح او نيز متاثر از لکه ای ، کدر شده بود . نامحسوس . . . ولی پايدار .

"
هميشه خراشيست بر صورت احساس "

خراشی که با گذشت روزگار ، آرام می شود . ظاهری التيام يافته می يابد . نمود ظاهری ندارد . ولی گاه در درون ، ناسور می شود . همچون سرطان ، تمامی روح آدمی را در بر می گيرد ، در سکوت کامل ! و با تلنگری از يادی و خاطره ای ، دوباره عود می کند ، روح را به تلاطم وا می دارد . هرچند " جسم " زندگی عادی خود را به نمايش می گذارد ، با ظاهری آرام و متين بهمراه لبخندی تلخ و بی روح !

در اين زمان ديگر توان ادامه راه نيست ، جسم نيز به تحليل می رود و خود را به تخدير روح می سپارد ، همچون سرما زده ای که خود را به آرامش خواب می سپارد ، خوابی ابدی . . . !

* * * * *

می انديشيد :

" ما لعبتکانيم و فلک لعبت باز . . . "

سرنوشت بزرگترين جلاد روح انسان هاست .

همه چيز را با تمسخر به بازی می گيرد ، بازی ای نا برابر و غیر قابل بازگشت !

بقول " هدایت " : زخم هاييست که در انزوا مثل خوره روح آدمی را به آهستگی می خورد .

اين زخم ها می توانند ناشی از نيشتر غم و درد نباشند . " شادی " هم می تواند زخم زننده باشد . شادی های نا پايدار و تکامل نايافته !تکرار نشدنی ! فنا يافته!

زخم غم ها با مرهم شادی التيام می يابند ، ولی زخم شادی ها بدون مرهم می مانند و التيام ناپذير!

بقول آن دوست:

" درد هايی هستند که زندگی را بی معنا می کنند ، و معنا هايی هستند که زندگی را پر درد می کنند ".

در این ميان هرچند که بنظر می آيد که " زمان " مرهمی بر آلام آدمی باشد ، ولی گاه گذر زمان فقط تسکينی است با آرامشی ظاهری.

آرامشی کاذب که توان جاری ساختن تمامی افکار و حس ها را بر قلم ، ساقط می کند.

شاید باید به سکوت برگزار کرد . سکوتی سنگین تر از هر هياهويی.

در اندرون من خسته دل ندانم کيست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

* * * * *

می انديشيد:

زندگی سراسر بازيست که گاه آدميان خود بازی گردان يکديگر ميشوند .

بدا به حال آنان که " جسم " همديگر را به بازی می گيرند، و بد تر آنانکه روح یکدیگر بازيچه شان قرار گيرد.

آنانکه جسم را به بازی ميگيرند ، در محاکم بشری و قوانین آن ، تاوان پس خواهند داد ، ولی آنانی که " روح " را بازيچه می سازند ، به کدامین محکمه عدل پاسخگو خواهند بود ؟و با کدامين قانون ؟ به کدامين ترازو ؟که در اين بازی نه عدلی به قضا می نشيند و نه پاسخگويی هست.

* * * * *

برای زيستن دو قلب لازم است

قلبی که دوست بدارد

و قلبی که دوستش بدارند

* * * * *

می انديشيد:

یکی از رنج های بشری ، " نداشتن حس " و یا توان لمس آن است . لمس حس دوست داشتن ، حس رنج و شادی و . . . و حتی حس درد . ولی کدامین سخت تر است : تحمل آنها يا نداشتن شان ؟!

* * * * *

می انديشيد:

تمامی اين بازی ها ، جزيی از زندگی که نه ، خود زندگی هستند.

زندگی ای که با تمام شادی ها و رنج هايش،جاريست ، توقف ندارد. همچون رودی خروشان که آدمی را با خود بهمراه می برد.

آدمی گاه در تلاش برای حرکت برخلاف جريان آن است ، و گاه خود را به سيل خروشان وا می نهد.

او نيز همراه اين رود جاری ، به اميد رسيدن به آرامش اقيانوس ، ره می پيمود.

در اين راه سعی برآن داشت که لبخند به زندگی را فراموش نکند.

شايد درد زيستن کمتر شود

شايد خوشبختی بار ديگر در پيچاپيچ زندگی در کمين باشد.

به انتظارشان بود که به درون راهشان دهد.

* * * * *

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم ، خيره به دنبال تو گشتم

. . . . .

. . . . .

138312121715

:: posted by فرداد صفاییان, 5:15 PM | link |