نسلی ديگر
Wednesday, March 09, 2005
224 _ قربانی
آن دور ها که افق به دشت تفته می خورد ، موج سراب ، رقصی دلنشين داشت که هرچه نزديکتر می شد ، سکون و آرامش بر آن حاکم می شد .تازه آفتاب از افق سر بر می داشت . انگاری آسمان و زمين در هم حل شده بودند .
* * * * *
توی دشت ، روی زمين ماسه ای ، تکه تکه جمعيت دور هم نشسته بودند . همگی خيس عرق ! چه آنهاييکه با پای برهنه با زير پيراهن و چشمانی مظطرب و هراسناک دست بر سر نهاده بودند و چه آنهاييکه اسلحه بدست دورشان قدم ميزدند و با غرور و تفاخر قدرتشان را به نمايش می گذاشتند . اکثرا جوان بودند و در سن درس و مدرسه ! گرگان گرسنه را که به خانه شان هجوم آورده بودند به خواری به تسليم واداشته بودند .
* * * * *
عرق شور که به آهستگی از ابروها پايين می آمد، چشم هايش را می سوزاند . با دستمال گردنی که همان جای فشنگی بود ، عرقش را خشک کرد .
زير افتاب تند لميده بود و به جمعيت می نگريست . آدمهايی که بعد از نبردی خونين ، در صبحی دل انگيز رو در رو نشسته بودند . يکی هراسان از آينده نا معلوم و شوم خويش و ديگری شيفته پيروزی !
به انسانيت می نگريست که چگونه به خواری افتاده بود .
انسانيت . . . ؟! در جايی که " کشتن " تنها راه ادامه حيات است ، انسانيت در حضيض ، به شرمساری روی نهان می کند .
* * * * *
در گوشه ای سر و صدا توجهش را جلب کرد .
جوانی 15 ، 16 ساله در حالی که با اسلحه مرد نشسته را تهديد می کرد ، فرياد می کشيد . از خشم سرخ شده بود و گه گدار ضربه ای با قنداق تفنگ بر سر و روی مرد می زد .
مرد لخت نشسته ، با زبانی بيگانه ، به تضرع افتاده بود . تقريبا به سن پدر جوان بود . زبان جوان را نمی دانست ولی لحن زارش بخوبی گويای درون آشفته اش بود .
دو طرف ، همگی بهت زده و خاموش ، شاهد و منتظر پايان جدل بودند .
* * * * *
به آهستگی بلند شده و بسمت آن دو رفت . وقتی به آنها رسيد که جوان اسلحه خود را بسوی مرد که به پايش افتاده بود ، نشانه گرفته و آماده شليک بود .
تن اش از اين شقاوت به لرزه افتاد . نمی دانست چه بايد کند . هيچکس قدمی جلو نمی گذاشت . از پشت شانه های جوان را گرفته و تکانی داد .
_ چه می کنی ؟!
_ بايد بزنمش ! قاتل برادرانم است . خاک ما را به خون کشيده است .
_ اسير را ؟!
_ مهم نيست ! حالا که به دام افتاده موش شده . ولی همين بود که تا آخرين فشنگ شليک کرد و خيلی ها را به کشتن داد . قاتل برادرانم است .
* * * * *
کلت را درآورد . ضامن آنرا کشيده و آماده شليک بر شقيقه جوان گذاشت . هيچکس تکان نخورده و جلو نيامد .
_ بزنی ، می زنمت !
_ منو می زنی ؟! تو ؟ اصلا به تو چه ؟ تو شدی طرف دشمن ؟
هردو به اوج خشم رسيده بودند . می لرزيد و با دستانی لرزان کلت را روی شقيقه جوان نگه داشته بود .
مرد به خاک افتاده سر بلند کرد . در ته چشمان خيس اشکش ، خواهش و تمنا موج می زد . در اوج نا اميدی ، به اميدی کمرنگ به او چشم دوخته بود ، همچون چشمان قربانی ای در قربانگاه !
_ اسير است ، همين ! ما جانی نيستيم که مثل آنها رفتار کنيم . ما مدعی انسانيت هستيم و مدافع سرزمين پاکمان که به خون کشيده شده و نه قاتل و غارتگر . برای دفاع از هموطنانمان اينجا هستيم و به خواری کشيدن شقاوت و کشتار و جنگ! نه اينکه خود شقی باشيم و خونريز .
* * * * *
دست دراز کرد . اسلحه جوان را گرفت و زمين گذاشت . هرچند که بنظر می آمد که جوان آرام شده ، ولی هنوز نفرت در چشمانش موج می زد .
به آرامی مرد لخت را که اشک هايش پوتين خاکی او را گل آلود کرده بود ، از روی زمين بلند کرد .
انرژی اش به آخر رسيده بود . به آهستگی بسمت قرارگاه موقت راه آفتاد تا گلويی تازه کند .
* * * * *
صدای گلوله ای او را از قرارگاه بيرون کشيد .
از ديدن صحنه ميخکوب شد . پاهايش سست شد . باور نمی کرد .
مرد لخت ، به همان حالتی که به پايش افتاده بود ، سر بر زمين داشت . جوی خون از سرش فوران زده و با تماس با ماسه های داغ بيابان ، در حال لخته شدن بود . هنوز لرزه در اندامش حس می شد .
جوان بر زمين چمباتمه زده و اسلحه بدست ، سر در زانو فرو برده بود .
بوی باروت سوخته از لوله تفنگش ، حالش را بهم زد .
* * * * *
آرام بر زمين نشست . ديگر توان ديدن صحنه را نداشت .
سر بلند کرد . خورشيد ، اين شاهد هميشگی شقاوت آدميان ، هنوز کاملا بالا نيامده بود . رنگ سرخ گون آفتاب از پشت نم چشمانش به لرزه افتاده بود .
کاملا سست شده بود . حتی نمی دانست چه کند . از درون تهی شده بود .
به مردار " انسانيت " که در برابر داشت ، فکر می کرد ، و به نابودی تمامی باور ها و اعتقاداتی که خون های پاکی آنها را آبياري کرده بود ، و اکنون همگی پوچ و تهی و تنها تبديل به شعار شده بودند .
شعار های تهييج کنندۀ جوان های خامی که به جولانگاه خوی دد منشی خود رسيده بودند . بهترين عرصه برای تخليه تمامی صفت های پليد انسانی !!!
به راستی کداميک قربانی بود ؟ آنکه کشت يا آنکه کشته شد ؟! يا هردو ؟ قربانيان سياست های شومی که آنها را رودر روی هم قرار داده بود .
قربانی آنانی که جنگ را آفريدند .
نفرین بر بانيان جنگ !
* * * * *
پی نوشت : با ياد " جواد " . که به پاکی در رزم بود و به ابديت پيوست .
:: posted by فرداد صفاییان, 1:00 AM