نسلی ديگر

Wednesday, May 25, 2005

240_بیاد سوم خرداد

162 _ به بهانه یاد بود این روز

می خواستم از آن روز بنویسم .

از هنگامی که برای اولین بار قدم به خرمشهر گذاشتم .

خرمشهری که در تمامی سمت شمال ، با بشکه های حاوی مواد اولیه بمب ناپالم (احتمالا اشباع مواد یونولیتی در بنزین )در پشت نواری از میدان مین حفاظت می شد . موادی که با انفجار و آتش گرفتن ، به هر نقطه بدن که می چسبیدند ، آنقدر گوشت را می سوزانیدند تا خاموش شوند .

در ورود به شهر ، اشک شوق ،درد، شادی ، حسرت و اندوه ، صورتهای خاک آلود را خیس کرده بود .

غمی سنگین تمامی وجودمان را به درد آورده بود .

همه آن شهر زیبا ، به مخروبه ای تبدیل شده بود . بیست ماه گلوله باران و بمباران مداوم ، همه جا را به نابودی کشانیده بود .

ازنخل های زیبا ، فقط تنه هایی نیمه سوخته بر جا مانده و تمامی شهر فقط انبوهی از مصالح ساختمانی در هم و خاکریز هایی در دل خانه ها و خیابانها شده بودند ، بطوری که خانه و خیابان و پارک ها از همدیگر قابل تشخیص نبودند . خانه های بجا مانده ، مین گذاری شده بودند .

دهانه اول پل زیبای خرمشهر ، تخریب شده و با چسبانیدن " دوبه " ها به یکدیگر ، پلی موقت روی کارون ساخته شده بود .

یاد و خاطره تمامی بزرگانی که هنوز هستند و یا در آنجا به خاک افتادند ، گرامی باد . بزرگانی همچون سرهنگ " کهتری " ناجی آبادان ، ستوان " مجید ناظری " افسر غیور کرد و همقطارانش که از اولین نظامیان اعزامی از دانشکده افسری ارتش به خرمشهر بودند (در حالیکه هنوز آموزششان تکمیل نشده و درجه نگرفته بودند ! ) ، " علی اینانلو " راننده کرجی و جهادی لودر که بعد از در آوردن گلوله از زیر قلبش ، چند روز بعد دوباره روی لودر نشست و مجددا هدف قرار گرفت ، و . . . . هزاران هزار جوان پاک و گمنام دیگر .

می خواستم باز هم بنویسم ، ولی نتوانستم آن " حس " را به روی کاغذ بیاورم . حسی که هنوز بعد از این همه سال در سوم خرداد ، تلنگری بر وجودم می زند .

مگر می شود هر حسی را نوشت ؟!

پس فقط به باز نویسی متنی قدیمی اکتفا می کنم .

* * * * * *

يكشنبه، 3 خرداد، 1383

162 _ بیاد 3 خرداد 1361

پرده اول - پنجم خرداد 1383 - نمایش تحصن جانبازان جنگ از تلویزیون ایران - تهران ، روبروی بیمارستان ساسان :
به تلویزیون مات شده بود ! نمی توانست از پلاکارد در دست جانبازان ، این بازماندگان شرافت انسانی ، چشم بر گیرد . از پشت اشک حسرت تصویر را مات و مواج می دید :

<;">" ما جنگجویان دیروز ، فراموش شدگان امروز . . . ! ! ! "

* * * * * *

پرده دوم - سوم خرداد 1361 - پاکسازی میدانهای مین منطقه عملیاتی فتح المبین
شرق رودخانه " دویریج " در عین خوش ، تا جسر نادری در رودخانه کرخه :


ایران ای سرای امید ،

بر بامت سپیده دمید .

بنگر کزین لب پر خون ،

خورشیدی خجسته رسید .

. . .

. . .

شصت و پنج روز از آغاز عملیات فتح المبین گذشته بود . دومین پیروزی بزرگ ایران در جنگ !
حال داشتند منطقه ای وسیع را از لوث وجود موذی ترین دشمن بشری ، " میدانهای مین " پاک می کردند که خبر آزادی خرمشهر رسید . اشک شوق چشمان همه را خیس کرده بود .

خبری که نوید دنیایی بدور از پلشتی ها را می داد ، دنیایی که در آن از آزار و کشتار انسانی بدست انسانی دیگر ، اثری نباشد ! و بهای رسیدن به این دنیا خون پاک هزاران هزار جوان و معلولیت مادام العمر هزاران هزار جوان دیگر بود .

" فقط آنهایی که جنگ و نفرت از آنرا با تمام وجود و گوشت و خون خود حس می کردند ، ارزش والای این روز را می دانستند . . .! "

. . .

. . .

اگرچه دلها ، پر خون است ،

شکوه شادی افزون است ،

سپیده ماه گلگون است ،

که دست دشمن در خون است .

ای ایران غمت مرسان ،

جاویدان شکوه تو باد !

. . .

. . .

تمامی فکرش به دوستش " سیا " بود که در این حمله شرکت داشت ، هنوز زنده است ؟! آیا بار دیگر همدیگر را می دیدند ؟ و یا آنکه . . . ! حتی جرات فکر کردن به فاجعه را نداشت .

* * * * * *

پرده سوم - سوم خرداد 1383 :

این روز بهانه ای شد برای دیدار " سیا " ، دوست بازمانده روز های جنگ .
همیشه سعی می کردند که این روز را با یکدیگر سپری کنند ، با یاد آنهاییکه مایۀ آزادی و سربلندی و افتخار این ملت شده و خود به بوتۀ فراموشی سپرده شدند . هرچند که عملکرد آنها دستمایه ای گشت برای استفاده و بهره وری دیگران !

با یکدیگر خاطراتی را مرور کردند که جوهرۀ آنها میتوانست دستمایه ای شود برای کتابی که هرگز نوشته نخواهد شد و در دلهایشان مدفون است !

چرا که زمان " باز گفتن " نیست و قصه آنها ، قصه واقعی جنگ است و نه داستانی که از برای تطهیر جنگ سروده شده باشد !

داستان نفرت از جنگ و کشتار آدمیان بدست آدمیان است ، و نه داستان قهرمان پروری و افسانه هایی که هرگز وجود نداشتند !

داستان جدا شدن واقعی بند بند اعضای بدن آدمیان از انفجار مین است ، و نه اسطوره کاذب آنهایی که خود را در میدان مین متلاشی میکردند !

داستان رشادت وارستگان گمنامی است که گرچه در سرتاسر جامعه پیرامون ما پراکنده هستند ، در هیچ کجا نامی از انها نیست ، و نه آنان که از دور دستی بر آتش داشتند و میراث خوار جنگ گشتند .

. . . . .

. . . . .

راه ما ، راه حق ، راه بهروزیست .

اتحاد ، اتحاد ، رمز پیروزیست .

صلح و آزادی ،

جاودانه در همه جهان خوش باد ،

یادگار خون عاشقان ،

ای بهار ،

ای بهار تازه جاودان در این چمن شکفته باد ! ! *


* * * * * *

" بزرگترین نعمت برای بشر ، فراموشی است !

و بدا بحال آنانکه حافظه ای فراموشکار ندارند که باید در انتظار فراموشی ابدی بمانند . . . ! "

* * * * * *

بردی از یادم ،

دادی بر بادم ،

با یادت شادم . **



* * * * * *

پرده چهارم - سوم خرداد 1384 :

باز هم جاده در پیش روست . این جاده جنوب از همان سالها مونس و همراهش شده است .

در حالیکه به جاده که همچون ماری خفته در دل بیابان غنوده است ، زل زده بود ، به تمامی این سالها فکر می کرد .

" مویی سپید " و خس خس " اگزوز لامبورگینی " تنها یادگاری او از این بیابان گردی ها ست، که این آخری شاید مانعی باشد برای ادامه این راه .


* * * * * *

پی نوشت 1 _ در فیلم " از کرخه تا راین " ، از زبان یک مجروح شیمیایی که به سختی سخن میگفت و بدنبال گرفتن پناهندگی سیاسی از سفارت آلمان بود :

" من یک بسیجی هستم ! یک بسیجی مرده ، یک بسیجی ذلیل !

من فقط احترام می خواستم ، که نفس می کشم ، که فکر می کنم !!!

از ما استفاده کردند و وقتی که دیگر لازممان نداشتند ، مثل یک دستمال استفاده شده ما را دور انداختند ! "


پی نوشت 2 _ * با صدای شجریان

پی نوشت 3 _ ** با صدای دلکش و ویگن

پی نوشت 4 _ نقل از از وبلاگ نسل سوخته

:: posted by فرداد صفاییان, 11:35 PM | link |

Thursday, May 12, 2005

239 _ وبلاگ مکانی خصوصی است

239 _ وبلاگ مکانی خصوصی است

بقول دوستی :

" وبلاگ عمومی ترین مکان خصوصی دنیا " ،

و یا به عبارتی دیگر ،

" خصوصی ترین مکان عمومی دنیاست " !

* * * * *

اینجا فقط مکانیست برای " خلوت کردن و درد دل با خود " !

گاه آنها که به این محل گام می نهند ، فراموش می کنند که اینجا مکانی کاملا شخصی و خصوصی است ، همچون خانه هر کسی که حریم آن محترم بوده و باید رعایت شود.

کسی به این خانه دعوت نمی شود ، پس اگر مهمان ناخوانده هستیم ، احترام این خانه را پاس بداریم و به بد سگالی ها آنرا نیالاییم.

هرچند که حضور هر کسی در اینجا ، با احترام پاس داشته شده و بودنش شادی بخش خواهد بود .

* * * * *

بقول سهراب سپهری :

به سراغ من اگر می آیید ،

نرم و آهسته بیایید ،

مبادا که ترک بردارد ،

چینی نازک تنهایی من
!

:: posted by فرداد صفاییان, 3:35 PM | link |

238 _ زندگی و فراموشی

238 _ زندگی و فراموشی :

زندگی همچون " پاندولی " ما را به نوسان وا می دارد .

نوسانی که در يک سوی آن طرب و شادی زيستن انتظارمان را می کشد ، و در سوی ديگر رنج زيستن .

فراموشکاريم !

فراموش می کنيم که اين " آونگ "، تعادل پايدار ندارد ، در مکانی ثابت نخواهد ماند ، ايستايی ندارد ، همچون " آونگ گاليله " .

زمانی که شادمانی را به ما عرضه می دارد ، از ياد می بريم غم و اندوه را !

با لبخند کودکی به اوج عرش پرواز می کنيم ، و نوازش نسيم طبيعت ، روحمان را تلطيف مي کند . زيبايی ها را می بينيم، لمسشان می کنيم ، و از ياد می بريم سوی ديگر حرکت اين آونگ را !

و هنگامی که پاندول به سمت ديگر تمايل می يابد ، به درون " غار تنهايی " خود فرو می رويم . سياهی همه جا را فرا می گيرد . رنج زيستن روحمان را می خراشد ، و حتی فراموش می کنيم وجود نعمت سلامت جسم را !

و از ياد می بريم نا پايداری اين حالت را و انتظار رسيدن به سوی ديگر را .

زيبايی زندگی در ناپايداری آن نهفته است . به غير قابل پيش بينی بودنش ، به نوسان از حالتی به حالت ديگر ، حتی با تلنگری !

و گاه فراموشکاری ما ، آنرا زيبا می کند . . .

* * * * *

. . . . .
. . . . .

آری

زندگی زيباست

زندگی آتشگهی ديرنده پابرجاست

گر بيفروزيش

رقص شعله اش در هر کران پيداست

ورنه ، حاموش است و

خاموشی ، گناه ماست

. . . . .
. . . . .

" آرش " _ " سياوش کسرايی "

* * * * *

زيبا ترين لحظات زندگی را در جبهه های نفرت انگيز جنگ گذرانيده بود .شاد ترينشان را !

آنجا که مرگ و نيستی در کمين نشسته بودند .

چرا که هر روز و هر لحظه ، زمان آخر زندگی بود ، لحظۀ وداع با آن ! و مجال زيستن بس اندک بود و ادامۀ زمانی دیگر ، شعبده ای را می ماند .

پس لحظات آخر را با کمترين امکانات ، با شادی سپری می کردند . زندگی همان لحظه و همان دم بود و طلوع خورشيد را در فردایی انتظار نمی کشيدند ، همانند محکوم به اعدامی در روز آخر . . . !

حال که در مسير امن زندگی افتاده است و همه چيز را جاودان می انگارد ، فراموش می کند !

به سادگی خود را به اندوهی گذرا وا می نهيم ، و اين دم را از دست می دهيم ، غافل از آنکه تمامی زندگانی از جمع شدن اين لحظات ساخته خواهد شد . . . !

* * * * *

" مامک خادم " می خواند :

اين قافله عمر عجب می گذرد

خوش باش دمی ، که با طرب می گذرد

ساقی غم فردای حريفان چه خوری

پيش آر پياله را ، که شب مي گذرد


:: posted by فرداد صفاییان, 12:18 PM | link |