نسلی ديگر

Saturday, February 26, 2005

221 _ دوستی

221 _ دوستی :

_ مرسی بابت . . .

_ بابت چی ؟! دوستی که دیگر تشکر ندارد .

_ ندارد ؟ چرا ، دارد .

_ نه ، ندارد ! یا " دوستی " هست ، یا نيست .

اگر هست ، حقی دارد و وظايفی . ادای شرايط دوستی ، نه نياز به تشکر دارد و حتی نيازی به پاسخ نيست . " دينی " هم برای طرف مقابل ايجاد نمی کند .

من " وظیفه " خود می دانم برای " دوست " ، هر کاری که " می توانم " انجام بدهم . هر کاری !

ادای شرايط دوستی ، نیاز به جواب و جبران ندارد . بدهی هم ایجاد نمی کند .

کلام " دوست " بسيار ارزشمند است و گرانمایه . آن را ارج می گذارم . در هر زمان و در هر موقعيتی که طلب کند ، هستم و تا هر کجا که بخواهد و نياز باشد . البته اگر بخواهد !

اصلا دوستی حد و اندازه ندارد . " تا " ندارد . نمی توانی بگويی تا کجا !

_ پس چطور می توان جبران کرد ؟

_ جبران ؟! نياز به جبران هم نيست ، که در " نفس دوستی " ، همه چيز نهفته است .

برای من فقط و فقط اين مهم است که دوستم مرا در خلوت خود پذيرفته . به من اعتماد کرده و اجازه داده که به حرف های تنهاييش گوش دهم ، يا آنکه فقط به " سکوت " او گوش دهم . چرا که این والاترين مقامی است که او برايم قايل شده است و نمی توان بهايی برايش متصور شد .

پس اگر تشکری لازم باشد ، من باید از تو تشکر کنم !

مرسی دوست من ، برای اعتمادت .

* * * * *


دوستی " تا " ندارد

با یک شکلات شروع شد . من یک شکلات گذاشتم توی دستش . او یک شکلات گذاشت توی دستم . من بچه بودم ، او هم بچه بود . سرم را بالا کردم. سرش را بالا کرد . دید که مرا میشناسد . خندیدم .

گفت : " دوستیم ؟ " .
گفتم : " دوست̗ دوست " .
گفت " تا کجا ؟ " .

گفتم " دوستی که " تا " ندارد ! " .

گفت : " تا مرگ ! " .
خندیدم و گفتم : " من که گفتم تا ندارد " .
گفت : " باشد تا پس از مرگ ! " .
گفتم " نه ، نه ، نه ، تا ندارد " .
گفت : " قبول ، تا آنجا که همه دوباره زنده می شوند ، یعنی زندگی پس از مرگ . باز هم با هم دوستیم . تا بهشت . تا جهنم ، تا هر کجا که باشد من و تو با هم دوستیم . "
خندیدم . گفتم : " تو برایش تا هر کجا که دلت می خواهد یک " تا " بگذار . اصلا یک " تا " بکش از این ور دنیا تا آن ور دنیا . اما من اصلا " تا " نمی گذارم . "
نگاهم کرد . نگاهش کردم . باور نمی کرد . می دانستم او می خواست حتما دوستی ما " تا " داشته باشد .دوستی بدون " تا " را نمی فهمید .

* * * * *

گفت : " بیا برای دوستی مان یک نشانه بگذاریم . "
گفتم : " باشد . تو بگذار ".
گفت : " شکلات ! هر بار که همدیگر را می بینیم یک شکلات مال تو ، یکی مال من . باشد ؟ "
گفتم : " باشد " .

هر بار یک شکلات می گذاشتم توی دستش ، او هم یک شکلات می گذاشت توی دست من . باز همدیگر را نگاه می کردیم ، یعنی که دوستیم . دوست دوست .
من تندی شکلاتم را باز می کردم و می گذاشتم توی دهانم و تند تند آنرا می مکیدم .
می گفت : " شکمو ! تو دوست شکمو یی هستی . " و شکلاتش را می گذاشت توی یک صندوقچه کوچولوی قشنگ .
می گفتم : " بخورش " .
می گفت : " تمام می شود . می خواهم تمام نشود . برای همیشه بماند" .
صندوقش پر از شکلات شده بود . هیچ کدامشان را نمی خورد . من همه اش را خورده بودم .
گفتم : " اگر یک روز شکلات هایت را مورچه ها بخورند و یا کرم ها ، آن وقت چه می کنی ؟ "
گفت : " مواظبشان هستم " .
می گفت می خواهم نگهشان دارم تا موقعی که دوست هستیم و من شکلات را می گذاشتم توی دهانم و می گفتم : " نه ، نه ، تا ندارد . دوستی که " تا " ندارد " .

* * * * *

یک سال ، دو سال ، چهار سال ، هفت سال ، ده سال و بیست سال شده است . او بزرگ شده است . من بزرگ شده ام . من همه شکلات ها را خورده ام . او همه شکلات ها را نگه داشته است . او آمده است امشب تا خدا حافظی کند . می خواهد برود . برود آن دور دور ها .
می گوید : " می روم اما زود بر می گردم ".
من می دانم ، می رود و بر نمی گردد .
یادش رفت شکلات را به من بدهد . من یادم نرفت . یک شکلات گذاشتم کف دستش .
گفتم : " این برای خوردن ! " .
یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش : " این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت " .
یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلات هایش . هر دو را خورد . خندیدم .

می دانستم دوستی من " تا " ندارد . می دانستم دوستی او " تا " دارد ، مثل همیشه .
خوب شد همه شکلات ها را خوردم . اما او هیچ کدامشان را نخورد . حالا با یک صندوق پر از شکلات نخورده چه خواهد کرد ؟ !
* * * * *

پی نوشت : نویسنده متن " دوستی تا ندارد " را نمی شناسم تا یادی از او کنم .

نویسنده " دوستی تا ندارد " خانم " زری نعیمی " است .






:: posted by فرداد صفاییان, 11:40 PM | link |

Saturday, February 19, 2005

219 - لمس بودن

219 _ لمس بودن
" جاده " او را به خود فرا می خواند .

" جاده " ؟! نه ! در انتهای آن ، انتظار " دوست " او را به سوی خود می کشيد .

اما اين هم نبود ! کسی انتظارش را نمی کشيد . او را به خود نخوانده بود . طلبيده نشده بود . گفته نشده بود : " کاش اينجا بودی . . . ! " ، مگر در عالم مستی !

فقط " حضور و بودن دوست " برايش کافی بود .

و حتی کمتر از اين : " لمس حس بودن دوست در خانه ای خالی " او را بس ! که بعد از " نزول فاجعه " ،اين برايش بزرگترين هديه بود !

حس ششم او فاجعه را درست پيش بينی کرده بود . هنوز طنين صدا در گوشش بود که : " اگر بودم . . .! اگر . . . اگر. . . "

پس خود را به جاده وانهاد .

جاده ای قير گون که همچون ماری خفته ، در بستر سپيد دشت و کوهسار غنوده ، و در جای جای خود ، سر بر زير لحاف سپید کشیده بود !

* * * * *

گاه آرزو می کنم :
زورقی باشم برای تو ،
تا بدانجا برمت که می خواهی !
زورقی توانا به تحمل باری که بر دوش داری !
زورقی که هیچگاه واژگون نشود ،
هر اندازه که نا آرام باشی ،
يا دريای زندگيت متلاطم باشد ،
دريايی که در آن می رانی !

* * * * *

شعر : مارگوت بيکل
ترجمه : احمد شاملو
138311291215

:: posted by فرداد صفاییان, 10:16 AM | link |

Thursday, February 17, 2005

220_ سالگرد گلسرخی و دانشیان

220 _ سالگرد گلسرخی و دانشیان
بیست و نهم بهمن سالگرد عروج " خسرو گلسرخی " و " کرامت الله دانشیان " است .
احمد شاملو بیاد آنها چنین سرود :

شکاف :
زاده شدن
بر نیزه تاریک
همچون میلاد گشاده زخمی

سفر یگانه فرصت را
سراسر
در سلسله پیمودن
بر شعله خویش
سوختن

تا جرقۀ واپسین
بر شعله خرمنی
که در خاک راهش
یافته اند

بردگان
این چنین
این چنین سرخ و لوند
بر خار بوتۀ خون
شکفتن

و این چنین گردن فراز
برتازانه زار تحقیر
گذشتن
و راه را تا غایت نفرت
بریدن

آه ، از که سخن می گویم ؟
ما بی چرا زندگانیم
آنان به چرا مرگ خو د آگاهانند !

* * * * *
یادشان گرامی باد
بهشت زهرا
قطعه 33
ردیف 84-18
و ردیف 84-19

:: posted by فرداد صفاییان, 4:30 AM | link |

Monday, February 14, 2005

زمستان

منظره دفتر کار
http://www.sharemation.com/naslidigar/1383_10_23_2042.jpg?uniq=-bt4d73
دفتر کار
http://www.sharemation.com/naslidigar/1383_11_3_2152.jpg?uniq=-bt4d6y

:: posted by فرداد صفاییان, 8:12 PM | link |

Friday, February 11, 2005

218-سنگ

218 _ سنگ

جوان بود و سرشار از شور . در تلاش برای بارور ساختن شعور خويش .

" معبود " را همانند هستی وجود چنان ميديد که خويشتن می خواست و در منظر داشت ، زیبا و با طراوت ! و نه آنچنان که بود ! بدور از هر زشتی ظاهری و باطنی !

و به واسطه آن ، نگرشش به دنیا زیباتر شده بود و رنگين!

* * * * *

_ شنيده ام که وقتی آدم " عاشق " ميشود ، به بالاترين درجه خوشبختی می رسد ؟

_ بله ، همينطور است . تو خوشبختی که به این مرحله ازکمال رسيدی ، يکی از خوشبخت ترين ها !

* * * * *

بهار گذشت و تابستان آمد . با اندکی برف سپید ! زمستانی در بطن تابستان با سرمایی درونی و غير قابل تحمل .

* * * * *

_ دوباره ؟!

_ آره . فکر نمی کردم که در زمانی دیگر به این جايگاه رفیع برسم . جوان که بودم ، " عشق " ، کودکانه بود و رويايی ، افلاطونی و خيالی . ولی الان تکامل يافته است و واقعی و ملموس .

هرچند که عشق ، عشق است و غرق شدن بهمراه دارد .

_ اميدوارم خوشبختی ات اين بار " ماندگار " باشد و به زوال روزگار گرفتار نيايد .

* * * * *

خزان رسيد و گذشت . همه چیز رنگ باخت . حتی شادی ها !

تا آنکه گرمای " نگاهی " ، دگر باره شوری در وجودش پديد آورد ولی با رسيدن زمستان ، همه چيز دوباره یخ زد .

برف زود هنگام ، که بر سرش هم نشست ، همه چیز را زير پوششی سپید پنهان کرد و سرد کرد و خاموش !

* * * * *

_
وقتی به عشق " دچار " شدی ، به بالاترين لذت زندگی می رسی ، درسته ؟

_ بله .

_ يعنی اين به اين معنی هست که اگر سه بار به اين مرحله رسيدی ، پس سه برابر ديگران خوشبخت هستی ؟ و بايد در انتظار خوشبختی ديگری باشی ؟!

_ نه! زیبایی آن در " يکتا بودنش " است ! هنگامی که به تکرار ميرسد ، رنگ می بازد ، حس اصلی خود را ندارد . در ادامه تهی و بی معنا می شود .

آنوقت مثل ريگی در ته رودخانه می شوی .

سنگ سنگ !

نه رودخانه می تواند تو را با خود ببرد و به دريا و رهايی رهنمونت شود ، و نه تو ميتوانی به روی آب بيايی و نفس تازه کنی . خفه ميشوی . يا رسوب ميکنی و می چسبی به ته آنجا ، و يا اوج تحرک و تکامل تو غلطشی کوتاه است از چاله ای به چاله ای ديگر !

ولی بنظر نمياد که تو سنگ شده باشی !




* * * * *

پی نوشت :

1 _ روز 22 بهمن سال 1367 توی پارکينگ دارآباد ، برف تا بالای چرخ ماشين بود و فقط يک ماشين برای کوهنوردی تا آنجا رفت ! و فقط همان گروه تا بالای کوه رفتند .

2 _ شماره 1 ربطی به متن اصلی نداشت ، فقط مصادف بود با برف امروز تهران .

3 – برای " رضا " ! انسانی والا که از او " انسانيت " را آموختم !
" !

:: posted by فرداد صفاییان, 8:21 PM | link |

Wednesday, February 09, 2005

110_راوی بهاران

راوی بهاران

" انقلاب ، هنگامی که شرایط مردم در بدترین وضعیت ممکن است اتفاق نمی افتد ،
بلکه هنگامی اتفاق می افتد که اصلاحات ، توقعاتی را ایجاد کند که مردم برای عمل بر ضد سیستم احمق قبلی ، به راه بیفتند . "

" منتسکیو "

* * * * *


بهاران



هوا دلپذیر شد ، گل از خاک بر دمید
پرستو به بازگشت زد ، نغمۀ امید

بجوش آمدست خون ، درون رگ گیاه
بهار خجسته فال ، خرامان رسد ز راه
بهار خجسته فال ، خرامان رسد ز راه

* * * * *

بار دیگر بهمن فرا رسیده و سرود " بهاران خجسته باد " طنین انداز گردید . سرودی که اولین بار یکهفته بعد از 22 بهمن 1357 در سالروزعروج " کرامت الله دانشیان " و " خسرو گلسرخی " از تلویزیون پخش شد ، و از ان پس هربهمن ماه ترنم آن از رادیو و تلویزیون وجهه ای مردمی به آنها می بخشد !

* * * * *

به خویشان ، به دوستان ، به یاران آشنا
به مردان تیز خشم ، که پیکار می کنند

به آنان که با قلم ، تباهی دهر را
به چشم جهانیان ، پدیدار می کنند

بهاران خجسته باد
بهاران خجسته باد

* * * * *

اسفند 1339 در شماره ای از مجله " سیاه و سپید " شعری با عنوان " سرود بهار " در سوگ " پاتریس لومومبا " و خطاب به همسر او ، از دکتر عبدالله بهزادی چاپ شد .

سالها بعد " کرامت الله دانشیان " با چند بیت از این شعر سرودی ساخت که به نام " بهاران خجسته باد " معروف است .

پاییز 1352 " اسفندیار منفرد زاده " که در زندان تهران که با کرامت هم بند شده بود ، با سرود آشنا می شود و نت آهنگ آنرا میسازد .

* * * * *

و این بند بندگی ، و این بار فقر و جهل
به سرتاسر جهان ، به هر صورتی که هست

نگون و گسسته باد
نگون و گسسته باد

* * * * *

در بعد از ظهر روز یکشنبه 29 بهمن 1357 در پنجمین سالروز اعدام آن دو ، ضبط سرود در استودیو شب خیز انجام شد . خوانندگان علی برفچی،عبدالله و ابوالفضل قهرمانی ، فرهاد مافی ، حسن فخار ، پدرام اکبری و اسفندیار منفرد زاده بودند . سرود را جهار بار با چهار سازی که منفرد زاده اجرا کرد ( برای صرفه جویی در هزینه نوازنده ) ، خوانده شد که سپس توسط خودش میکس گردید . از آن تاریخ تا کنون این سرود که توسط گروهی با افکاری متفاوت از حکومت اجرا شد ، در روز های بهمن ماه بر تارک رادیو تلویزیون می درخشد .

* * * * *

به خویشان به دوستان ، به یاران آشنا
به مردان تیز خشم که پیکار می کنند

به آنان که با قلم ، تباهی دهر را
به چشم جهانیان ، پدیدار می کنند

بهاران خجسته باد
بهاران خجسته باد


* * * * *


یادشان گرامی باد . . .


* * * * *


" اگر کسی از تو پرسید :
کی بود که این آواز را می خواند ؟
بگو که فلان کس بود ،
و حالا نیست ."


* * * * *


مرجع کتاب : " راوی بهاران "

تالیف : " انوش صالحی "

نشر قطره

چاپ اول 1382

:: posted by فرداد صفاییان, 11:00 PM | link |

Saturday, February 05, 2005

217-سکه

217_سکه

. . . . .
. . . . .

هر تخمک به يک سکه !

ولی دست هايم را نمی فروشم . آنها را برای بيعت قرار های بعدی لازم دارم .

صورتم را هم نمی فروشم . می خواهم زيبایی آن را همه ببينند و پوشيده نماند .

سينه ام را هم نمی فروشم . آنرا برای شير دادن فرزندان آينده ، لازم دارم ، ولی آن هم به يک سکه . *

. . . . .
. . . . .

* * * * *

زندگی سراسر معامله است و مبادله .
گاه به سکه ای زر نفروشند و گاه به پشيزی نیارزند .
گاه به سکه ای قلب ، هردو شادمان ، و يکی در اوج لذت و شادی ، خجل از معامله خويشتن !
!چرا که هر بهايی ، " سکه " ای را نطلبد ، هر چند زرين
گاه بزرگترين بها ، " مهری " باشد در " نی نی چشمانی " ، در پس " نگاهی محبت آميز " همراه با " سکوتی " و بدون " کلامی " و يا " دستی نوازشگر " و " شانه ای " برای اتکا ، که این بها را ، به " سکه " و ارزان نفروشند !

* * * * *

الف _* نقل به مضمون از کتابی با نامی مشابه " ماه رفت "

ب _ نه نام نویسنده را می دانم و نه نام دقيق کتاب ر ا،کسی میداند؟ !

:: posted by فرداد صفاییان, 11:48 PM | link |

Friday, February 04, 2005

216-سکوت

216_سکوت

138311130830
. . . . .
. . . . .
. . . . .
. . . . .
. . . . .
. . . . .

138311161530

* * * * *

پی نوشت :
الف- در سکوت با یکدیگر پیوند داشتن
همدلی صادقانه
. . . . .
. . . . .
2814-NAKAL-ب

:: posted by فرداد صفاییان, 9:30 PM | link |