نسلی ديگر

Friday, February 11, 2005

218-سنگ

218 _ سنگ

جوان بود و سرشار از شور . در تلاش برای بارور ساختن شعور خويش .

" معبود " را همانند هستی وجود چنان ميديد که خويشتن می خواست و در منظر داشت ، زیبا و با طراوت ! و نه آنچنان که بود ! بدور از هر زشتی ظاهری و باطنی !

و به واسطه آن ، نگرشش به دنیا زیباتر شده بود و رنگين!

* * * * *

_ شنيده ام که وقتی آدم " عاشق " ميشود ، به بالاترين درجه خوشبختی می رسد ؟

_ بله ، همينطور است . تو خوشبختی که به این مرحله ازکمال رسيدی ، يکی از خوشبخت ترين ها !

* * * * *

بهار گذشت و تابستان آمد . با اندکی برف سپید ! زمستانی در بطن تابستان با سرمایی درونی و غير قابل تحمل .

* * * * *

_ دوباره ؟!

_ آره . فکر نمی کردم که در زمانی دیگر به این جايگاه رفیع برسم . جوان که بودم ، " عشق " ، کودکانه بود و رويايی ، افلاطونی و خيالی . ولی الان تکامل يافته است و واقعی و ملموس .

هرچند که عشق ، عشق است و غرق شدن بهمراه دارد .

_ اميدوارم خوشبختی ات اين بار " ماندگار " باشد و به زوال روزگار گرفتار نيايد .

* * * * *

خزان رسيد و گذشت . همه چیز رنگ باخت . حتی شادی ها !

تا آنکه گرمای " نگاهی " ، دگر باره شوری در وجودش پديد آورد ولی با رسيدن زمستان ، همه چيز دوباره یخ زد .

برف زود هنگام ، که بر سرش هم نشست ، همه چیز را زير پوششی سپید پنهان کرد و سرد کرد و خاموش !

* * * * *

_
وقتی به عشق " دچار " شدی ، به بالاترين لذت زندگی می رسی ، درسته ؟

_ بله .

_ يعنی اين به اين معنی هست که اگر سه بار به اين مرحله رسيدی ، پس سه برابر ديگران خوشبخت هستی ؟ و بايد در انتظار خوشبختی ديگری باشی ؟!

_ نه! زیبایی آن در " يکتا بودنش " است ! هنگامی که به تکرار ميرسد ، رنگ می بازد ، حس اصلی خود را ندارد . در ادامه تهی و بی معنا می شود .

آنوقت مثل ريگی در ته رودخانه می شوی .

سنگ سنگ !

نه رودخانه می تواند تو را با خود ببرد و به دريا و رهايی رهنمونت شود ، و نه تو ميتوانی به روی آب بيايی و نفس تازه کنی . خفه ميشوی . يا رسوب ميکنی و می چسبی به ته آنجا ، و يا اوج تحرک و تکامل تو غلطشی کوتاه است از چاله ای به چاله ای ديگر !

ولی بنظر نمياد که تو سنگ شده باشی !




* * * * *

پی نوشت :

1 _ روز 22 بهمن سال 1367 توی پارکينگ دارآباد ، برف تا بالای چرخ ماشين بود و فقط يک ماشين برای کوهنوردی تا آنجا رفت ! و فقط همان گروه تا بالای کوه رفتند .

2 _ شماره 1 ربطی به متن اصلی نداشت ، فقط مصادف بود با برف امروز تهران .

3 – برای " رضا " ! انسانی والا که از او " انسانيت " را آموختم !
" !

:: posted by فرداد صفاییان, 8:21 PM