نسلی ديگر
Saturday, February 19, 2005
219 - لمس بودن
" جاده " او را به خود فرا می خواند .
" جاده " ؟! نه ! در انتهای آن ، انتظار " دوست " او را به سوی خود می کشيد .
اما اين هم نبود ! کسی انتظارش را نمی کشيد . او را به خود نخوانده بود . طلبيده نشده بود . گفته نشده بود : " کاش اينجا بودی . . . ! " ، مگر در عالم مستی !
فقط " حضور و بودن دوست " برايش کافی بود .
و حتی کمتر از اين : " لمس حس بودن دوست در خانه ای خالی " او را بس ! که بعد از " نزول فاجعه " ،اين برايش بزرگترين هديه بود !
حس ششم او فاجعه را درست پيش بينی کرده بود . هنوز طنين صدا در گوشش بود که : " اگر بودم . . .! اگر . . . اگر. . . "
پس خود را به جاده وانهاد .
جاده ای قير گون که همچون ماری خفته ، در بستر سپيد دشت و کوهسار غنوده ، و در جای جای خود ، سر بر زير لحاف سپید کشیده بود !
* * * * *
گاه آرزو می کنم :
زورقی باشم برای تو ،
تا بدانجا برمت که می خواهی !
زورقی توانا به تحمل باری که بر دوش داری !
زورقی که هیچگاه واژگون نشود ،
هر اندازه که نا آرام باشی ،
يا دريای زندگيت متلاطم باشد ،
دريايی که در آن می رانی !
* * * * *
شعر : مارگوت بيکل
ترجمه : احمد شاملو
138311291215
:: posted by فرداد صفاییان, 10:16 AM