نسلی ديگر

Wednesday, March 02, 2005

222 _ خواب در بيداری

222 _ خواب در بيداری

با صدای زنگ ساعت بيدار شد .

بيدار ؟! مگر خواب بوده ؟ کدام يک بيداريست ؟ رويای کابوس گونه از شادی ها و يا واقيت های تلخ و غير قابل قبول ؟!

خيس عرق بود . رويا رهايش نمی کرد . خود نيز نمی خواست آنرا رويا بداند . باور تلخی ها را نمی خواست . " کابوس شادی " دلچسب تر بود . نمی خواست از دنيای رويايی خود جدا شود .

ولی آيا . . .

رويايی بود آن همه . . . ؟!

رويای آرامشی دلنشين در کنار يکديگر

دنيا را به تمامی در وجود هم ديدن و فراموش کردن هر آنچه که خارج از خودشان باشد ، در حاليکه بقیه دنيا در پشت مهی غلیظ پنهان شده است .

به لذت سکر آوری رسيدن که شادی ابدی و خلسه گونه را بهمراه دارد

آرامش در کنار يکديگر

آرامش

آرامش
. . .
. . .
بسوده کلامی ست دوست داشتن . . .
. . .
. . .

* * * * *

. . .
. . .
قطرات باران بر شيشه ماشين خورده و رقص کنان پخش و متلاشی می شدند ، همچون روح او !
. . .
. . .
به آن روز می انديشيد.

چند روز گذشته بود ؟ چند سال ؟ و یا چند قرن ؟ دیگر نمی دانست ! در اين مواقع بود که به حافظه پايدار خود لعن می فرستاد .

قطرات باران با خشک شدن ، فقط لکه ای از خود بر جای ميگذاشتند . لکه ای که هرچند کوچک و نامحسوس بوده ، خود به تنهايی نمايشگر " حضور زندگی " ای است . . . که ديگر نيست .

روح او نيز متاثر از لکه ای ، کدر شده بود . نامحسوس . . . ولی پايدار .

"
هميشه خراشيست بر صورت احساس "

خراشی که با گذشت روزگار ، آرام می شود . ظاهری التيام يافته می يابد . نمود ظاهری ندارد . ولی گاه در درون ، ناسور می شود . همچون سرطان ، تمامی روح آدمی را در بر می گيرد ، در سکوت کامل ! و با تلنگری از يادی و خاطره ای ، دوباره عود می کند ، روح را به تلاطم وا می دارد . هرچند " جسم " زندگی عادی خود را به نمايش می گذارد ، با ظاهری آرام و متين بهمراه لبخندی تلخ و بی روح !

در اين زمان ديگر توان ادامه راه نيست ، جسم نيز به تحليل می رود و خود را به تخدير روح می سپارد ، همچون سرما زده ای که خود را به آرامش خواب می سپارد ، خوابی ابدی . . . !

* * * * *

می انديشيد :

" ما لعبتکانيم و فلک لعبت باز . . . "

سرنوشت بزرگترين جلاد روح انسان هاست .

همه چيز را با تمسخر به بازی می گيرد ، بازی ای نا برابر و غیر قابل بازگشت !

بقول " هدایت " : زخم هاييست که در انزوا مثل خوره روح آدمی را به آهستگی می خورد .

اين زخم ها می توانند ناشی از نيشتر غم و درد نباشند . " شادی " هم می تواند زخم زننده باشد . شادی های نا پايدار و تکامل نايافته !تکرار نشدنی ! فنا يافته!

زخم غم ها با مرهم شادی التيام می يابند ، ولی زخم شادی ها بدون مرهم می مانند و التيام ناپذير!

بقول آن دوست:

" درد هايی هستند که زندگی را بی معنا می کنند ، و معنا هايی هستند که زندگی را پر درد می کنند ".

در این ميان هرچند که بنظر می آيد که " زمان " مرهمی بر آلام آدمی باشد ، ولی گاه گذر زمان فقط تسکينی است با آرامشی ظاهری.

آرامشی کاذب که توان جاری ساختن تمامی افکار و حس ها را بر قلم ، ساقط می کند.

شاید باید به سکوت برگزار کرد . سکوتی سنگین تر از هر هياهويی.

در اندرون من خسته دل ندانم کيست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

* * * * *

می انديشيد:

زندگی سراسر بازيست که گاه آدميان خود بازی گردان يکديگر ميشوند .

بدا به حال آنان که " جسم " همديگر را به بازی می گيرند، و بد تر آنانکه روح یکدیگر بازيچه شان قرار گيرد.

آنانکه جسم را به بازی ميگيرند ، در محاکم بشری و قوانین آن ، تاوان پس خواهند داد ، ولی آنانی که " روح " را بازيچه می سازند ، به کدامین محکمه عدل پاسخگو خواهند بود ؟و با کدامين قانون ؟ به کدامين ترازو ؟که در اين بازی نه عدلی به قضا می نشيند و نه پاسخگويی هست.

* * * * *

برای زيستن دو قلب لازم است

قلبی که دوست بدارد

و قلبی که دوستش بدارند

* * * * *

می انديشيد:

یکی از رنج های بشری ، " نداشتن حس " و یا توان لمس آن است . لمس حس دوست داشتن ، حس رنج و شادی و . . . و حتی حس درد . ولی کدامین سخت تر است : تحمل آنها يا نداشتن شان ؟!

* * * * *

می انديشيد:

تمامی اين بازی ها ، جزيی از زندگی که نه ، خود زندگی هستند.

زندگی ای که با تمام شادی ها و رنج هايش،جاريست ، توقف ندارد. همچون رودی خروشان که آدمی را با خود بهمراه می برد.

آدمی گاه در تلاش برای حرکت برخلاف جريان آن است ، و گاه خود را به سيل خروشان وا می نهد.

او نيز همراه اين رود جاری ، به اميد رسيدن به آرامش اقيانوس ، ره می پيمود.

در اين راه سعی برآن داشت که لبخند به زندگی را فراموش نکند.

شايد درد زيستن کمتر شود

شايد خوشبختی بار ديگر در پيچاپيچ زندگی در کمين باشد.

به انتظارشان بود که به درون راهشان دهد.

* * * * *

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم ، خيره به دنبال تو گشتم

. . . . .

. . . . .

138312121715

:: posted by فرداد صفاییان, 5:15 PM