نسلی ديگر

Thursday, May 24, 2007

316 _ و بازهم این روز

316 _ و باز هم این روز _ سوم خرداد :


" رقصی چنین میانه میدانم آرزوست "

* * * * *

طبق معمول این بیست و پنح سال گذشته ، باز هم در این روز همدیگر را پیدا کردیم تا برای لحظاتی ، دور از غوغای پر هیاهوی این روزگار ، دوباره یادی کنیم از آن روزگار غریب.

روزگاری که فضایی بسیار انسانی داشت ، در غیر انسانی ترین محیط زندگی !

روزگاری که نگاهی دیگر به " زندگی " و " مرگ " داشتیم. مرگ را قسمتی از زندگی می دیدیم و در کنارش به شادی روزگار می گذراندیم. در حالی که اکنون که به پیرامون خویش می نگریم ، بی تفاوتی را حاکم می بینیم.

روزگاری که با مرگ و زندگی مشکلی نداشتیم ، به وجود آن به عنوان بخشی از زندگی ، اخت یافته بودیم. آنهایی با این ماهیت مشکل داشتند که از ما دور بودند با وجود رابطه عاطفی نزدیکی که به ما داشتند ولی ما را درک نمی کردند. فقط ما که در آن فضا بودیم می توانستیم همدیگر را درک کنیم. و این درک متقابل با آدم هایی که در آن فضا بودند ، هنوز هم باقیست .

درست مثل کسی که دارد این دنیا را بدرود می گوید و مشکلی با این مساله ندارد ، چون در حال رسیدن به آرامش است. ولی اطرافیانش این را نمی فهمند و او را حس نمی کنند و مشکل دارند.

قرار گذاشتیم که هر کدام که رفتیم ، دیگری این را یادش باشد .

* * * * *

متن زیر کلام اوست در این ارتباط :




" شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی
اما حالا که به آن دعوت شدی ، تا میتوانی زیبا برقص "

این برداشتی بود که از جنگ با تمام زشتی و زیبایی هایش داشتم و دارم .

زشتی به دلیل وجود انسان هایی که ظلم و تاریکی را با خودشان به ارمغان آوردند و نا خودآگاه دست به عجیب ترین جنایات روزگار زدند.

و زیبایی به دلیل وجود همان انسان ها که در میان همان ظلم و تاریکی که خودشان بوجود آورده بودند ، برای یافتن " دوستی " و " عشق " تلاش می کردند.
برای یافتن لحظاتی کوچک که آنها را به سایر انسان های روی زمین متصل کند.

عجب تضادی !
تضاد به این بزرگی مگر می شود ؟!

آری می شود ، این را فقط تو و من و امثال ما می توانیم حس کنیم .

تو و من که در دشتی پر از گل شقایق ، بهمراه یک سبد گل که می چیدیم ، یک سبد " مین " هم جمع می کردیم و یا می کاشتیم !

تو و من که با هر تیری که به سمت یک " آدم " ( نمی گویم دشمن ) شلیک می کردیم تا او را بکشیم ، بدن نصف شده یک آدم دیگر را با خودمان به عقب می آوردیم تا بلکه مادرش برای یک لحظه هم که شده ، صورتش را ببیند !

پس می شود در جشنی که باب دلت هم نیست ، برقصی !

مهم اینست که زیبا برقصی ، سالم برقصی و صادق برقصی !

جشن هم که تمام شد ، بدون هیچگونه دل نگرانی ای بگویی " خداحافظ " ،

چون با شرایطی که داشتی خیلی زودتر از این ها شاید ، " باید " جشن تو تمام می شد ، که فعلا نشده ،
. . . . .
تا بعد . . . . . !
. . . . .

" سیامک "

:: posted by فرداد صفاییان, 4:31 PM