نسلی ديگر

Tuesday, March 07, 2006

286 _ برخورد


286 _ برخورد :


ازخیابان که رد می شد ، " او " را آنطرف خط عابر پیاده دید . با دیدنش ، ته دلش لرزید . هجوم خاطرات امانش را برید. سالها منتظر این لحظه بود. سالها !
ولی حالا نمی دانست چه کند.

هر دو منتظر سبز شدن چراغ بودند. دو دختر نوجوان همراهش بودند ، کاملا شبیه او . توجهی به اطراف نداشت. موهایش به سفیدی می زد. زیر چشم هایش گود افتاده و چروک آنها ، نشان از گذشت زمان داشت.تنها برق چشم هایش تغییری نکرده بود. همان برق سراسر از شور و شوق زندگی!

ولی دیگر از آن جوان پر طراوت و چالاک قبلی که در ذهنش حک شده بود، خبری نبود.

چراغ سبز شد. بطرف هم راه افتادند. نمی توانست نگاهش را از " او " برگرداند.

با هر گامی که بر می داشت ، خاطره ای برایش تازه می شد. همواره فکر میکرد که وقتی ببیندش، ساعت ها حرف برایش دارد. ولی اکنون زبانش قفل شده بود. پاهایش کند شدند. می خواستند زمان را متوقف کنند.
وقتی که به هم رسیدند ، برای یک لحظه نگاهشان به هم دوخته شد و از هم رد شدند . آیا نشناخته بودش؟ شاید او هم نمی توانست تصور کند که این سپید مو ، همان تمامی رویای جوانیش است !

آدمی ، گذشت روزگار و پیری را به رویاهایش راه نداده و آنها را چنان می بیند که در آن سال های شادی در ذهنش حک کرده است.

سر به زیر انداخت و گذشت ، بی کلامی . بر نگشت .

به پیاده رو که رسید ، پاهایش سست شدند. باز هم دست چپش داشت بی حس می شد.سالها به این درد خو کرده بود .

به آرامی در گوشه ای نشست. از پشت نم اشک " او " را می دید که دور می شد.

چشم ها را بست و خود را به دردی که به آرامی از پشتش شروع شده و کم کم به زیر کتف چپ و قفسه سینه میرسید ، واگذار کرد. توی خودش مچاله شد و کم کم سیاهی همه جا را در بر می گرفت .
* * * * *

از صبح شیطنت دختر ها کلافه اش کرده بود. خودش هم چند روزی بود که منقلب بود، دلیلش را نمی دانست. تو خودش بود. حوصله نداشت .ذهنش بدون اراده به روزهای دور سفر می کرد. برای همین راه افتادند توی مغازه ها، بدون هدف خاصی. مثل جوونی ها که بی هدف راه می افتاد توی خیابان و خودشو توی شلوغی ها گم می کرد که آرامش پیدا کند ، یا آخر هفته توی سکوت مطلق کوه . مثل اون روزها با " او " .
ولی الان دیگر انرژی جوونی را نداشت پاهایش جواب نمی دادند.

همیشه نوی شلوغی پیاده رو ها ، آروم می شد . این بار هم بعد ساعتها پیاده روی که هرسه تاشون خسته و کوفته شدند ، تصمیم گرفتند که بر گردند.

پشت چراغ قرمز عابر پیاده ، سنگینی نگاهی را حس کرد. از آن طرف خیابان بود. جوون نبود . مو هایش به سپیدی زده بود. خودشو از سرما توی شال گردن گم کرده بود. از پشت شیشه عینک و این فاصله نمی شد چشم هایش را دید.نمی شناختش.

چشم ها را از او برگرداند. چراغ که سبز شد ، دست به دست دختر ها راه افتاد. زیر چشمی مواظب صاحب نگاه بود. حس می کرد که مضطرب و آشفته است. به کندی قدم بر میداشت. یک جور نگرانی و بلاتکلیفی از حرکاتش حس میشد. وسط چهار راه که به هم رسیدند ، یک لحظه چشم هایشان به هم دوخته شدند .

حالت نگاه آشنا بود، می شناختش . هرچه به ذهنش فشار آورد ، نشناختش. ولی این حالت چشم ها را جایی در خاطره داشت ، ولی کی و کجا ؟ کجای خاطراتش با این نگاه بهم گره خورده بودند که این همه آشنا بود ، در عین غریبی ؟! می خواست برود جلو و بپرسد که این نگاه از کیست؟ ولی نتوانست. از هم رد شدند.

به پیاده روی روبرو که رسید ، برگشت . خبری از صاحب نگاه نبود. توی شلوغی گم شده بود. عابرین پیاده روی روبرو ، دور یکی جمع شده بودند و همهمه ای از جمعیت بگوش میرسید : تمام کرد!

از غریبه اثری ندید. با دختر ها راه افتاد و ذهنش را به شیطنت های آنها واگذار کرد. بالاخره یادش می آمد که صاحب نگاه کی هست.

* * * * *

· جمعه 03-03-2006

Erie,PA
* * * * *

:: posted by فرداد صفاییان, 8:43 AM