نسلی ديگر

Monday, April 25, 2005

237 _ خواب

237 _ خواب:

نمی دیدش ، ولی حضورش را حس می کرد .
به اطرافش نگاهی انداخت .در تاریکی محض چیزی مشخص نبود.
سعی کرد صدایش کند. نفسش بسختی در می آمد . کبود شده بود . با تمام نیرو تلاش کرد . فقط صدای خفه ای از گلویش در آمد . زبانش سنگینی می کرد . خیس عرق شد.

به تاریکی زل زد . حس می کرد دو چشم خاموش او را در تاریکی زیر نطر داشتند . نگاهش در تاریکی محسوس بود .

پتو را به کناری انداخت تا از جا بلند شود . بدنش به اختیارش نبود .

با تضرع به تاریکی خیره شد . حضور خاموشش حاکم بر فضا بود . چشم ها را بست . از پشت پلک و در تاریکی مطلق ، حرکتش را حس کرد .

خاموش بود ، ولی " بویش " را حس می کرد . این بو را می شناخت . همان " داویدوف " همیشگی .

با دهانی خشک و زبانی به کام چسبیده و نفسی بالا نیامدنی، عاجز از هر توانی برای صدا کردن بود .
بسختی نفس می کشید .

نسیم ناشی از حرکتش را ، او را به خود آورد .

چشم ها را باز کرد .

تاریکی مطلق بر قرار بود و در ورای تاریکی ، نرمی نگاهی . . . !

ساعتی به همین حال ساکن ماند .

با تمام توان ، به خود حرکتی داد تا از جایش بلند شود . گویی به تخت چسبیده بود .

تمام انرژی اش را جمع کرد که از جایش بلند شود . تکانی سخت به خود داد و . . .
. . .
. . .
به ناگاه از خواب پرید ! تمام لباس ها و تخت ، خیس از عرق شده بودند .

نگاه گنگ و مبهوتش را به گوشه اطاق که دیگر تاریک نبود ، انداخت .

کسی آنجا نبود .

ولی " بوی عطرش " را حس می کرد . . . !

جایش خالی بود . . . !

ولی کاش اینجا بود . . . !


138402050130

:: posted by فرداد صفاییان, 1:30 AM