نسلی ديگر

Thursday, April 14, 2005

235 _ افسانه باران

Monday, April 05, 2004

داستانهاي كوتاه نادر ابراهيمي را دوست دارم . كتاب " افسانهء باران " ش را شايد سالي يكي دو بار مي خوانم ؛ انتشارات امير كبير ، چاپ سوم ، سال 2535 شاهنشاهي ، قيمت 90 ريال ... نمي دانم كه بعدها باز به چاپ رسيد يا نه و چون مطمئن نيستم ، داستاني را كه بيش از همه دوست دارم اينجا مي گذارم تا شما هم حظش را ببريد . كمي طولاني ست اما . صبور باشيد . ارزشش را دارد ;)
* * * * *

آنسوي تسليم
در دامن يك دشت
در تنگنا بوديم
و در ميان دشمنان .
از همه جانب ، از تنگناها و معابر ، از قله ها و يالهاي سنگي ، گياه زره بر تن كينه مي روئيد
.زمين دشت ، سنگي بود
و نقب زدن ممكن نبود
و پريدن بي بال .
روياي فرش سليمان نيز ، ديگر شفا نبود .
و ما نگين بوديم
در حلقهء دشمنان خويش . « آه اي نگين سليمان ... »
گفتيم : طاس بريزيم تا يكي از ما به اميد گريز ، پيغام و مدد ، به سپاه دشمن زند .

براي مردن نوبت گرفتيم .

يكي طاس ريخت ، جفت يك آمد ؛ اما هنوز نگفته بوديم كه چه بيايد تا كسي راهي اين سفر مرگ شود .خنديديم ، تلخ و گفتيم : هر كس جفت يك بياورد او سفر خواهد كرد .

آنكه بار نخست جفت يك آورده بود خويشتن را در امان مي ديد .
مي گفت : يك بار كمتر از دو بار است . راستي كه پيامبر شده بود .
طاس ريخت و باز جفت يك آمد .گفت كه اين قضا و قدر بود .

و گفتيم : اي دوست ، طاس ريختن جز قضا و قدر نيست .
گفت : ولي شما با قضا همدست شديد .
راست مي گفت . باور كرديم . ليك نمي دانستيم كه چرا راست مي گويد .
در تنگنا بوديم .

اما دوست ، دوست است و مرگ ، سخت .

يكي مان گفت كه تا صبح طاس بريزيم .
آنكه بيشتر بود تن به سفر دهد .
پذيرفتيم .
شنوائي داشتيم .
طاس ريختيم . شب پر از ستاره بود و شعلهء آتش دشمنان از همه سو در ديدگان ما .
يكي اعداد را مي نوشت ، يكي باز مي رسيد و يكي نظاره مي كرد .
ديگر زمان را از ياد برديم - و مكان را
و روزگارمان را .

طاس ريختن ، شماره كردن ، باز رسيدن و نظاره كردن : اين حديث زندگي ما بود .
باري گفتيم كه از جمع اعداد با خبر شويم .
هر سه مساوي بوديم و صبح بود و آفتاب بود وروشنائي معطر روز .

سربرداشته بوديم كه روز را ببينيم ، ديديم كه فرمانرواي دشمنان برفراز سر ما ايستاده است . گفت :
بريزيد ! هنوز زمان باقيست .
گفتيم : عهد ما تا طلوع آفتاب بود .
خنديد : امان مي دهم . من يكي از شما سه تن را مي خواهم .
و گرداگرد ما در پهنهء دشت سواران دشمن ايستاده بودند ؛ چون مرگ ، خاموش و چون تقدير ، به ظاهر نيرومند .
- تا صلات ظهر در امان هستيد . بريزيد !
گفتيم كه اين ديگر جنگ نيست . بازي با « تسليم » است .
و باز گرم شديم و فرمانرواي دشمنان ناظر بود .

چون آفتاب به ميان آسمان رسيد يكي از سوارانش را خواند و گفت : از جمع اعداد هر يك مرا آگاه كن !
سوار ، مي شمرد و ما نگاه مي كرديم به مرگ كه در مكمن تصور ما مي خنديد .

سوار گفت : هر سه يكي هستند .
فرمانروا فرياد زد : شما تزوير مي كنيد .
من براي يكي طاس خواهم ريخت .
آنكه خسته تر بود خفت و روز شب شد و شب صبح .
شمرديم ، يكي بوديم .
فرمانروا به دستهاي ما نگريست و به دستهاي خويش .
- شما با قضا همدست شده ايد .

دو تن از سوارانش را خواند و گفت : ما سه تن به جاي شما سه تن . من فقط يكي از شما را مي خواهم .
و ما گفتيم : اين ديگر تقدير نيست . آن سوي تسليم است .

سواران ، يك يك خود را آزمودند .
روزها شب شد ، ماه ها سال - و قرون به گدائي سالها آمد .
زره گياهان كينه پوسيد
و ما هنوز در بند مانده بوديم .
براي ما طاس مي ريختند . براي ما بازي مي كردند و از جانب ما با سرنوشت سخن مي گفتند .

ديگر حتي انديشه يي هم نبود
نه گريز
نه پيغام
نه مدد .
اجساد همهء مردگان ، همهء سواران و همهء اسبان
اجساد تمامي گياهان كينه پوسيده ، بر آن پهندشت ، به تسلط بر زندگان مي انديشيدند .

ما بازي نمي كرديم
ما هر سه مرگ مي خواستيم
و ما پوسيده بوديم .
قرن ها بود كه زنده زنده پوسيده بوديم .

* * * * *

نقل از وبلاگ :

برای روز مبادا

:: posted by فرداد صفاییان, 10:39 PM