نسلی ديگر
Thursday, April 14, 2005
235 _ افسانه باران
داستانهاي كوتاه نادر ابراهيمي را دوست دارم . كتاب " افسانهء باران " ش را شايد سالي يكي دو بار مي خوانم ؛ انتشارات امير كبير ، چاپ سوم ، سال 2535 شاهنشاهي ، قيمت 90 ريال ... نمي دانم كه بعدها باز به چاپ رسيد يا نه و چون مطمئن نيستم ، داستاني را كه بيش از همه دوست دارم اينجا مي گذارم تا شما هم حظش را ببريد . كمي طولاني ست اما . صبور باشيد . ارزشش را دارد ;)
آنسوي تسليم
براي مردن نوبت گرفتيم .
يكي طاس ريخت ، جفت يك آمد ؛ اما هنوز نگفته بوديم كه چه بيايد تا كسي راهي اين سفر مرگ شود .خنديديم ، تلخ و گفتيم : هر كس جفت يك بياورد او سفر خواهد كرد .
آنكه بار نخست جفت يك آورده بود خويشتن را در امان مي ديد .
و گفتيم : اي دوست ، طاس ريختن جز قضا و قدر نيست .
اما دوست ، دوست است و مرگ ، سخت .
يكي مان گفت كه تا صبح طاس بريزيم .
طاس ريختن ، شماره كردن ، باز رسيدن و نظاره كردن : اين حديث زندگي ما بود .
سربرداشته بوديم كه روز را ببينيم ، ديديم كه فرمانرواي دشمنان برفراز سر ما ايستاده است . گفت :
چون آفتاب به ميان آسمان رسيد يكي از سوارانش را خواند و گفت : از جمع اعداد هر يك مرا آگاه كن !
سوار گفت : هر سه يكي هستند .
دو تن از سوارانش را خواند و گفت : ما سه تن به جاي شما سه تن . من فقط يكي از شما را مي خواهم .
سواران ، يك يك خود را آزمودند .
ديگر حتي انديشه يي هم نبود
* * * * *
نقل از وبلاگ :
برای روز مبادا
:: posted by فرداد صفاییان, 10:39 PM